اعترافات بچگیتمون
اعترافات بچگیتمون


اعتراف میکنم تموم سالهای بچگیم فکر میکردم مامان بابام منو

 

تو حرم مشهد پیدا کردن چون اولین عکسی که از خودم دارم بغل

 

مامانم جلو حرمه

 

.........................................................

 

اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید

 

به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس

 

اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه

 

موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده

 

....................................................

 

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون ب

 

نویسید که من با دوربین مخفی می بینم  که کیا به حرفام گوش می دن

 

 از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و

 

سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟ کی رفت؟

 

به کدوم وسیله ها دست زد؟بیشترم به دریچه کولر شک داشتم

 

..................................


اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از

 

بچه های اقوام , تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها

 

می چرخه یا نه!!!!! تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم ,

 

چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!!

 

...................................................

 

احمقانه ترين کار زندگيم اين بود که

 

سعي کردم مفهوم اي دي اس ال رو برا مادربزرگم توضيح بدم!!

 

...................................................

 

سوم دبستان که بودم يه روز معلممون مدرسه نيومد

 

منم ظهرش رفتم در خونشون که يه کوچه بالاتر از ما بود

 

تکليف شبمو ازش گرفتم.

 

....................................................

 

یادتونه سر کلاس تخته پاک کن رو خیس می کردیم

 

می کشیدیم رو تخته فکر می کردیم خیلی تمیز شد

 

بعد که تخته خشک می شد می دیدم چه گندی زدیم!

 

............................................................

 

اعتراف می کنم سوم دبیرستان بودم امتحان شیمی داشتم نخونده بودم

 

بعد از امتحان تو شلوغی برگمو گذاشتم تو کیفم

 

هفته ی بعد دبیرمون کلی معذرت خواست

 

گفت برگه ی شمارو گم کردم پیدا میکنم میارم

 

..............................

 

اعتراف میکنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود

 

 استاد میخواست از کلاس بیرونم کنه 3 دفه گفت بروبیرون گفتم

 

چشم الان میرم(اما هرکاری میکردم نمیشد)

 

دفه آخر که داد زد گفت پس چرا نمیری؟

 

 منم داد زدم گفتم بابا *پام خواب رفته* .... !!



..........................................................................



یکی از مشکلات من در درس علوم دبستان، این بود که فک می کردم

 

حس چشایی مربوط به چشمه،

 

حس بینایی مربوط به بینی

..........................................

 

اعتراف می کنم

از بچگی که مامانم می گفت هر کاری کنی کلاغ میاد خبر میده

 

 تا سوم راهنمایی دنبال کلاغ میگشتم

!


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





:: موضوعات مرتبط: ، ، ،
نویسنده : مامان شایان